❤خاطرات تلخ و شیرین❤ |
ســـــــــــلامخاطره 3روزامروز تو کلاس فهمیدم چقدر از بعضی دوستام خوشم میاد...راستشو بگم دوتا از دوستام خیلی ناگهانی باهام قهر شدن:/نمیدونم چجوری بگم و از کجا شروع کنم...سعیم رو ولی میکنم...ببینید بچه ها من همیشه با دوتا از دوستام از مدرسه میرفتم خونمونیه روز یکی از این دوتا...اصلا بزار نام ببرم :یه روز مبینا قهر کرد و از من و مریم جدا شد و زودتر رفت.منم ناراحت شدم و پیشش ب مریم بد و بی راه گفتمخب چیکار کنم نتونستم جلوی خودمو بگیرمممممممممممفکر کنم مریم بدون اینکه من بفهمم هرچی بهش گفتم ب مبینا گفتهروز بعد دیدم ناراحت شده و باهام حرف/حرف ک هیچ،نیگاهمم نمیکرد!!!!!!!!!! و از اون روز من تنهایی و اون دو تنهایی میرنخونه هاشون......منم گفتم فدای سرم واقعا خعلی لوسن خعلیامروزم برای اینکه لج بچه هامونو در بیارن با لب با هم حرف میزدنمنم اعصابم خورد شد و ب مبصر گفتم اسمشونو بنویسه بده دست خانومخیلی خوشحال شدم ک خانوم گفت واقعا برای کسانی که اسمشونروی برگه ای که مبصر بهم داده نوشته شده متاسفم...اینارو من همراه دارم...خلاصه خیلی دلم یخ کرده بچه ها دلم خنک خنکهه که نمیدونیننننن!!!!خوب دیگه اینم از داستان امروز،دیروز و پریروز....امیدوارم خوشتون بیاد.نظر فراموش نشه لفطا اگه دخدر خوبی هستی نظر بزار مام بدونیم خو
[ بازدید : 688 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] ادامه مطلب سلامخاطره امروزاااااباســــــــــــــــــــلام. بعد مدتی اومدم تا آپـ کنم. امروز میخوام خاطره براتون بگم: خیلی پیش اومدیم اینجا البته اینجا مشهده مشهد مقدس و دیروز هم رفتیم حرم امام رضا(ع) برا همتون دعا کردم.دلم واستون یه ذره شده بود. {آخه ما تو مشهد زندگی نمیکنیم} خلاصه الانم دارم این پستو با تبلتم مینویسم و الان تو یه مدرسه ایم چند شبه اینجاییم خیلی خوش میگذره!!!جای شما خالی... امروز میخوام با پست وبو بترکونم!!! البته به شرط اینکه شما هم با نظرات بترکونینااااا! ×منتظرتونم...بـــــای تا پست بعدی...×
[ بازدید : 940 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] شعر زیبا...قلبم را گـره زده ام به کفش های
تـا دیگـر هیچ کجــا هوس ماندن نکنــد
زیر پای خودم له شود بهتر است.. [ بازدید : 972 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] خاطرهههه ســــلام از بنده است. احوالتون چطوره؟؟؟ دیروز رفتم کتاب های مدرسه مو گرفتم. درسته که یه ذره دیره ولی خوب دیگه... ای وای داش یادم میرفت میخواستم خاطره بگم خاطره* یه روز رفتم تو حیاط با صفامون نماز بخونم، که یه دفعه چادرم رفت تو آب حوض! گفتم حالا چیکار کنم؟؟؟ ماهی های قرمزمون رفتن خوب خودشونو بهش مالیدن! حالم دیگه داشت به هم میخورد! مامانمو صدا کرد با داد و فریاد گفت: چ خبرته؟؟؟ناسلامتی تو حیاطی صدا میره بیرون. گفتم ببخشید بیا ببین چی شده؟؟؟ اومد چادرم و دید و سکوت کرد!!! گفتم مامان؟؟جوابی نداد!فک کردم سکته رو زده! دوباره گفتم مامان چیشد؟؟؟هیچی نگفت فقط راه افتاد تو خونه! البته بعدش میخواستم نماز بخونم دیدم جانمازم نیس ! مامانم برش داشته بود رفته بود تو خونه مون! منه بیچاره رفتم چادر دیگمو برداشتم با یه مهر دیگه که یه دفعه مامانم گفت: ای خدا از دست توی دردسر ساز!فک کردم با سکوتم فهمیدی باید اینجا نماز بخونی گفتم چرا؟؟؟مگه اونجا چشه؟؟؟ گفت تو که حالیت نمیشه دختر!!!ادب که نمیشی! چادرتو کثیف کردی بازم میری اونجا؟؟؟ من که همچی رو فهمیده بودم چیز نگفتم و مهرمو برداشتم رفتم تو خونه نمازمو خوندم. از مامانم تشکر و معذرت خواهش کردم و بعدش رفتیم سر ناهار خوردن... این بود یکی از خاطره های روزانه ی بنده!!!
[ بازدید : 964 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] ســــلام گوگولیا! از دیدنتون خوشحالم! خوبین؟؟؟خوشین؟؟؟سلامتین؟؟؟ من که والا عاااالیییییییم!!!!!! این قدر حوصله دارم که نمیدونید!!خخخ ایشالله این هفته میریم مشهد تا خرید مدرسه مو بکنم. آخه ما تو خراسان رضوی زندگی میکنیم و به مشهد خیلی نزدیکیم... راستی یه خبر باور نکردنی!!!!اونم اینه که: میخوام این وبو بیش از یک سال نگه دارم!!! تا بازدید و نظراتم زیاد بشه... ولی خب راستی یکی گفت وبتو هک میکنم ولی نکرد!!! عجیبه مثل اینکه الکی گفته برای ترسوندن و قیافه گرفتن! ولی حتما حتما بلد نیس...مطمعن یاد نداره چون هنوز کوچیکه! ولی بنده یاد دارم میتونم وبشو هک کنم...در هر صورت فعلا بیخیال. خب دیگه منتظرم باشین تا با پستای خوشمل جدید بیام...
[ بازدید : 892 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] بازم ســـــــــــــــلـــــــــــــــــامــــــــــــــ***:سلام سلام،خوبین؟؟من که خوابالود... اومدم بگم اون روزی که گفتم میخوایم بریم خونه ی اقواممون، چ اتفاقی افتاد! هیچی دیگه نوه ی خالم نیومد!!!!خیلی تعجب کردم!!! اون همیشه وقتی میرم خونه ی عمه اش میادددددددد!!! ولی بعد گفتن خونه ی مامان بزرگشه. این قدر خداروشکر کردم که نمیدونید... خب دیگه اومدم همینو بگم و برم...به کارام برسم...پس فعلا بای؟؟؟
[ بازدید : 874 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] دیروزدیروز مثل همیشه نوه خالم زنگ زد به خونمون... البته بیشتر روزا زنگ میزنه میگه: بیا&بیام. خداروشکر که امروز اونم میخواد بیاد خونه ی اقواممون وگرنه باز زنگ میزد... دیروز هم رفتم خونشون بخاطر زنگش دیگههههه خلاصه مارو ول نمیکنه اصلا!!! یکی نیس به دادم برسه... بگذریم دیگه!گفتم بیام خاطره ی دیروزو بگم چون امروز که هنوز که هنوزه معلوم نی چ اتفاقی بیفته خب حالا...فعلا بای؟
[ بازدید : 892 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] |
|
[ طراح قالب : آوازک | Powered By : Avablog.ir ] |